.

ساخت وبلاگ
بهش گفتم: روزی که مردم، نمیخوام منو دفن کنین! با اینکه میدونم این وصیت خواسته عجیبیه و امکانش ضعیفه ولی واقعا با تمام وجودم میخوام بعد از مرگم، جسدمو بسوزونین! میگه این خیلی وحشتناکه!؟ نمیشه!میگم وحشتناک تر از خوابیدن توی یه جای تاریک و سیاه و کوچیکه؟! تو که میدونی چقدر از بچگی از بودن'>بودن توی همچین جاهایی میترسیدم. وحشتناک تر از تصور متلاشی شدن بدن بعد از چند روز؟! وحشتناک تر از همنشین مار و عقرب و کرم و عنکبوت شدنه؟! اصلا بدتر از همه، وحشتناک تر از تصور زنده شدن توی همچین جاییه؟!همینطور که زل زده به گلای فرش میگه خدا اون روزو نیا....میگم تهش چی؟ ینی قرار نیس بمیرم؟! اگه نمیرم که همه چی بی معنی تر میشه! میدونی؟! حس میکنم هیچ چیزی مث خاکستر سبک نیست... هر ذره بدنتو باد با خودش میبره به گوشه... بدون اینکه امید برگشتنی باشه، بدون اینکه قبری باشه که بشینن بالای سرت و گریه کنن، بدون اینکه ترس برگشتنی باشه... میدونی من از مرگ نمیترسم! تنها چیزی که منو میترسونه اینه که رفتنم رنج کسی باشه!... میترسم بعد مرگ هم آرومم نذاره... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 4 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:54

عشق معصومیت میاره یا رهایی؟!امشب با بچه ها دور هم جمع شده بودیم، میم.خ از روابط عاشقانه جدیدش و حسایی که تجربه میکنه صحبت میکرد. از لذت رهایی و شوق همآغوشی و امید و بوسه... حرفهاش برای من خیلی غریب بود. عشقی که من سالهای دور تجربه کرده بودم شبیه برداشت هیچ کدوم از آدمهای اونجا نبود... عاشق شدن بدون هیچ آغوش و بوسه و یا حتی تماسی! رهایی بود یا اسارت؟! ترس آلوده شدن عشق به هوس یا لذت رها شدن در عشق؟ کدوم با ارزش تره؟! تصور اینکه از چه لذت هایی محروم بودم یا احتیاط توی رابطه؟! کی میتونه بگه کدومش درست تره؟! کدومش اشتباهه؟!و نهایتا اینکه سالها بعد جای زخمهای مانده درد بیشتری داره یا حسرت آغوش های جدامانده؟! ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 4 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:54

امشب وسط یه مهمونی کسل کننده دیدم دوتا فندقا خسته شدن و نشستن یه گوشه. میگم چی شده؟ میگن خسته شدیم. گفتم پاشین بریم بیرون. هردوشون از ذوق جیغ کشیدن... با خنده هاشون حال منم عوض شد وقتی توی خیابون هرکدومشون یه دستمو گرفته بودن، یا ذوقشون توی اسباب بازی فروشی وقتی دنبال یه چیزی میگشتن که دوسش داشته باشن تا براشون عیدی بگیرم. چقدر این لحظه ها برام با ارزش و شیرینه...پ.ن: هرچقدر بیشتر بهش فکر میکنم تصور بچه داشتن برام بعیدتر و بیرحمانه تر میشه. دیگه مساله فقط حوصله و ذوق نیست یا اینکه تولد یه موجود کوچیک و بیگناه توی این جبر تاریخ و جغرافیایی یه خودخواهی محض باشه... علاوه بر همه اینا، جدیدا فکر میکنم هرگز والد خوبی برای یه بچه نخواهم بود! انگار استاندارد های پرفکشنیسمم جلوی لمس این تجربه رو هم خواهد گرفت.پ.ن۲: از کودکی که متولد نمیشه فقط نامش رو همیشه به یاد دارم. نمیدونم، شاید یه روز یه بچه رو به سرپرستی بگیرم، البته اگه اون روز اونقدر پیر نبودم که بتونم از پسش بربیام. ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 21 فروردين 1403 ساعت: 0:54